تحویل سال
زهرا: یک ماه و 25 روز. روز آخر فرا رسیده و من هنوز خیلی از کارای خونه رو انجام ندادم. آخه با وجود یه دخمل بغلی و شیملو (!) که تا وقتی بیداره همش بغل و شیر می خواد و تا خوابش می بره باید سکوت مطلق برقرار باشه تا خانومی از خواب نپره، مگه می شه کاری انجام داد؟! بابایی هم که رفته سر مزار پدرش (پدرجون که به رحمت خدا رفته) تا آخرین پنج شنبه ی سال بهش سر بزنه و خیرات بده. آخر دلمو زدم به دریا و به شما خانوم خوشگله گفتم یا باید بخوابی و بذاری من به کارام برسم و یا این که همین طوری بیدار می ذارمت تو گهواره و بازم می رم تا به کارام برسم! آخه دیگه امشب عید می رسه و خونه ی ما هنوز به هم ریخته ست! شما هم که دیدی هوا پَسه قول مساعدت دادی و بعد...